33 ماهگی مهدی و هانا
14 مرداد به دیدن خاله مهتاب و عمو رضا و بهار جون رفتیم که از سفر برگشته بودن .
عکسهایی از هانا و مهدی و بهار جون در مجتمع کوروش
یک هفته بعد خاله مهتاب اینا اومدن پیش ما و یه روز با هم رفتیم اولسبلانگاه . یکی از گرم ترین روزهای مرداد بود ولی اونجا به مراتب خنک تر بود . صبحانه و نهار رو اونجا خوردیم و عصر برگشتیم .
خداحافظ پوتی و خرگوشی
مدتها بود که تصمیم گرفته بودم پوتی و خرگوشی رو ازشون بگیرم . میخواستم اینکار رو تو تعطیلات تابستون انجام بدم . پروژه پوشک گیری با موفقیت به اتمام رسیده بود و حالا نوبت این یکی بود که خیلی رو دوشم سنگینی میکرد . و اما پوتی و خرگوشی چی هستن؟!
پوتی پستونک مهدی و خرگوشی هم پتوی مورد علاقه ی هانا بود .
هانا و مهدی از سه چهار ماهگی پستونک خور شدن . هر چند من از اول با پستونک موافق نبودم اما به چند دلیل قانع شدم اول اینکه نگهداری دوتا بچه به تنهایی واقعا سخت بود و جدای خودم بچه ها هم اذیت می شدن چون وقتی همزمان گریه می کردن نمیتونستم به هردوشون برسم . دوم اینکه تصمیم گرفتم به موقع ازشون بگیرم تا به دندوناشون آسیب نرسه .
اما پستونک خوردن هانا زیاد طولی نکشید چون به مکیدن شستش عادت کرد و پستونک رو ول کرد. هانا عادت کرده بود که یه گوش پتو خرگوشی رو بگیره تو دستش و شستش رو بخوره و من هر چی سعی کردم که این عادت رو ترک کنه نشد . البته هانا هم یه دستمال داشت اما خرگوشی رو ترجیح می داد . منم ترجیح میدادم پستونک بخوره تا راحت تر ازش بگیرم . شنیده بودم بچه هایی که تا چند سالگی شست میخوردن و نگران بودم . اعتیاد هانا به خرگوشی به حدی بود که اگه عکس یا فیلمی از خرگوش میدید بهونه خرگوشی رو می گرفت!
مهدی هم به خرگوشش علاقه داشت و اونو موقع پستونک خوردن می گرفت دستش اما بعد دیگه عادت کرد که موقع پستونک خوردن دستمال دستش بگیره .
پوتی و خرگوشی واقعا بهشون آرامش میدادن و راحت می خوابیدن .
وقتی دیگه کم کم متوجه می شدن واسشون قانون گذاشتم که فقط موقع خواب عصر و شب می تونن پوتی و خرگوشی داشته باشن که اونم خودش ماجراهایی داشت . صبح که از خواب بیدار می شدن باید مراسم گذاشتن پوتی و خرگوشی رو تو کمد اجرا می کردیم !
خلاصه که این کار رو گذاشته بودم واسه آخر تابستون اما 26 مرداد که رفتیم اولسبلانگاه و هانا و مهدی بدون ابزارهای خوابشون خوابیدن ! تصمیم گرفتم که دیگه بهشون ندم .
شب وقت خواب رفتن در کمد رو باز کردن که برشون دارن اما دیدن عوضش عروسکاشون اونجاست که من گذاشته بودم و گفتم که خرگوش و پوتی رفتن پیش بی بی های کوچولوتر و گفتن که هانا و مهدی دیگه با عروسکاشون بخوابن . اما... غوغایی شد!!! گریه م گرفته بود شاید من بیشتر از اونا به پوتی و خرگوشی وابسته شده بودم و دلم براشون تنگ میشد . بعد هم پشیمون شدم که چرا الان این کار رو کردم چون خاله مهتاب اینا هم خونمون بودن و بابا مهرداد هم می گفت که الان وقتش نبود . اما عمو رضا به دادمون رسید و با بهار جون اومدن تو اتاق و واسشون کتاب قصه ی « آقای پرکار و آقای فس فسو » رو تعریف کرد و انقد بامزه اداشون رو درمی آوردکه هانا و مهدی یه لحظه خنده شون قطع نمی شد و خیلی آروم تر شدن . یکمی بهونه گرفتن اما خوابیدن .
شبهای بعد باز هم بهونه می گرفتند اما به مرور کمتر شد تا اینکه فراموش کردن .
خاله مهتاب و عمو رضا رفتند اما همیشه از احوال خرگوشی و پوتی جویا می شدن و اینطوری شد که این ماجرا خاطره شد واسه ی همه ی ما .
اما راستشو بخواهید دلم واقعا براشون تنگ شده و هر بار که می بینم بغضم میگیره . دلم واسه هاناو مهدی کوچولو با پستونک و خرگوشی خیلی خیلی تنگ شده